يه نفر براي بازديد ميره به يه بيمارستان رواني ؛ اول مردي رو ميبينه كه يه گوشه اي نشسته و هر چند دقيقه آروم سرشو به ديوار ميزنه و زير لب ميگه : ليلا … ليلا … ليلا …
مرد ميپرسه : اين آدم چشه ؟
ميگن : يه دختري رو ميخواسته به اسم ليلا كه بهش ندادن ، اينم به اين روز افتاده !
مرد و همراهاش به طبقه بالا ميرن و مردي رو ميبينه كه توي يه جايي شبيه به قفس به غل و زنجير بستنش و در حاليكه سعي ميكنه زنجيرها رو پاره كنه با خشم فرياد ميزنه : ليلا … ليلا … ليلا …
بازديد كننده با تعجب ميپرسه : اين يكي ديگه چشه ؟
ميگن : اون دختري رو كه به اون يكي نداده بودن ، دادن به اين !!!…